آاُمامه گفت : "هرجا که امید هست رنج نیز هست ."
تامارا دوباره برای لحظهای ساکت شد و سپس شروع به صحبت کرد : "آیا در مورد آخرین امتحان کاندیداهایی که در دستگاه پلیس استالین میخواستند بازجو شوند شنیدهای ؟"
- "نه ، نشنیدهام ."
- "یک کاندیدا در یک اتاق مربع شکل قرار میگرفت . تنها چیزی که در اتاق قرار داشت یک صندلی چوبی کوچک و معمولی بود . رئیس بازجو به او دستور میداد و میگفت : کاری کن که این صندلی اعتراف کند و گزارش اعترافاتش را بنویس ؛ تا وقتی که اینکار را انجام ندادهای حق ترک کردن این اتاق را نداری ."
- "بهنظر غیرواقعی میرسد ."
- "نه ، غیرواقعی نیست . داستانی واقعی است . در حقیقت استالین چنین جنونی را خلق کرد ، و حدود ده میلیون نفر با این جنون کشته شدند . اکثرشان هموطنان سابقش بودند . و ما واقعاً در چنین دنیایی زندگی میکنیم . هرگز اینرا فراموش مکن ."
- "تو پر از داستانهای دلگرم کنندهای ، اینطور نیست ؟"
- "واقعاً نه ، من فقط چند داستان میدانم . من هرگز بصورت رسمی مورد آموزش قرار نگرفتهام . من فقط چیزهایی که بهنظر مفید میرسید را با تجربه آموختم . هر جا که امید وجود داشته باشد رنج نیز وجود دارد ؛ کاملاً حق با تو است . اما امید محدود و خیالی است درحالیکه رنجهای بیشماری وجود دارد که همهی آنها واقعی هستند . این هم چیزی است که خودم به تنهایی آموختم ."
- "خب کاندیداها چه نوع اعترافی از صندلی میگرفتند ؟"
تامارا گفت : "این سؤالی است که قطعاً ارزش فکر کردن دارد . نوعی فلسفهی ذن است ."
آاُمامه گفت : "ذن استالینی ."
بعد از مکث کوتاهی تامارا گوشی را گذاشت .
۱Q۸۴ ( هاروکی موریکامی )
درباره این سایت