اگر بخواهم از سر عدالت حرف بزنم ؛ دانشجو به ما سفارش کرده بود که شب را نخوابیم و کار کنیم تا احساس گرسنگی نکنیم . من دیگر دراینباره حرفی نخواهم زد ، همانگونه که طرحهای به مالکیت خصوصی در جامعهای متمدن به زبان نمیآید .
آرزو داشتم که عادل باشم ، زیرا از ولگرد بودن خوشم نمیآمد . البته میدانم که در دوران بسیار متمدن روسیه ، مردم بیشتر و بیشتر رقت قلب پیدا میکنند . مثلاً وقتی کسی گلوی همسایهی خود را میفشارد تا او را خفه کند ، اینکار را با رقت قلب و آدابدانیِ بجایی انجام میدهد ! تجربهی فشردن گلو مرا متوجه کرده است که اینکار نوعی پیشرفت معنوی است ، بطوری که میتوانم با احساس دلپذیر اطمینان ، ادعا کنم که همه چیز در این دنیا در حال تحول و پیشرفت است . این پیشرفت را بویژه میتوان در افزایش سالانهی تعداد زندانها ، میخانهها و روسپیخانهها یافت ! .
و بدینسان ، درحالیکه آب دهان گرسنهی خود را قورت میدادیم و با گفتگو دربارهی غذا بر درد معدهی خود میافزودیم ، از میان جلگههای پهن و بیدرخت روسیه که خشک و خاموش بودند گذشته و بسوی پرتو قرمز رنگ غروب میرفتیم که انباشته از نوعی امید ناشناخته بود . در برابر ما خورشید با پرتوهای رنگین خود به آرامی در دل ابرها فرومیرفت .
در پشت سرِمان از هر سمت ، تاریکیِ آبی رنگی که از جلگههای پهن و بیدرخت روسیه برمیخواست ، افق را به گونهی ناخوشایندی در پیرامون ما تنگتر میکرد .
در جلگههای پهن و بیدرخت روسیه ( ماکسیم گورکی )
درباره این سایت