بلقیس در پهندشت خشک بیابان اول به نان میاندیشید . نان ، و چه بهتر که بریان باشد . پس آسمان در چشم بلقیس آنهنگام خوش بود که ببارد ، ستاره از پیِ بارشی پُربار خوش بود . ابر ، تَرَش خوش بود ، نه بازیهایش بر رُخ ماه . سحر آنگاه خوش بود که آدمی چشم به سبزه بگشاید ؛ امیدِ سیر شدن گلّه . زیبایی آب نه در زلالیاش که در سرشاریاش بود . بسیار ، بگذار رود دیوانه فرزندی از من بگیرد ، اما تشنگی خاک فرو بنشاند . این آب و خاک فرزندان بسیار ستانده ، اما این زمینِ ما ، این زبان ما هنوز تشنهاند . تشنهکام ماندهایم .
کلیدر ( محمود دولتآبادی )
درباره این سایت