نادعلی ، در واستاندن عنان از دست ستار ، راست و بهجا بر اسب قرار گرفت و با کنایه گفت :
- رعیتها ، رعیتها ! این رعیتها عاقبت دست شما را میان حنا میگذارند ! نمیدانم چقدر میشناسیشان . همینقدر برایت بگویم که بدجوری متقلب ، دورو و بزدل هستند ! جلو اربابِ قُلدر از موش هم کوچکتر و ترسوترند ، اما همین که حریف را ناچار ببینند از اسفندیار هم پهلوانتر میشوند . برای همین هم اربابها میدانند چهجوری همراهشان تا کنند . اول اینکه همیشهی خدا گرسنه و محتاج نگاهشان میدارند ؛ دوم اینکه آنها را میترسانند . آنها را از هرچیزی میترسانند . بچههایشان را از همان اول کوچیجو [؟] میکنند تا ترسو بار بیایند . در واقع ترس را به آنها درس میدهند . با شلاق و دشنام و بیگاری ، ترس را به آنها درس می دهند . احتیاج را هم قلادهی گردنشان میکنند و یک تکه نان جلوشان میگیرند تا به هرجا که دلشان بخواهد آنها را بکشانند . دست و دهن ، ترس و احتیاج . این است که میبینی مرد رعیت همیشه با سر فروافتاده راه میرود . مثل اینکه از روز اول عمرش یک گناه نابخشودنی را مرتکب شده و هیچجور هم نمیتواند آنرا جبران کند . زبون ، ترسو و بیچاره . درنتیجه گوش به فرمان و چاپلوس و گرسنه و مفلوک . خانهی امیدش همان درِ خانهی اربابش است . خدا را هم در هیأت اربابش میبیند ؛ مثل اربابش . هیچ چیزی از خودش ندارد . حتی زن و فرزندش را از خودش نمیداند در مقابل اربابش . به اینجور بودن هم عادت میکند . یعنی عادت کرده . از راههای دیگر هم به او حقنه کردهاند که اینجور باید باشد . که از اول دنیا اینجور بوده ، و تا آخر دنیا هم اینجور باید باشد . از همهی این دنیا ، علاوه بر احتیاج ، ترس و تملق ، یک چیز دیگر هم دارد و آن بیلش است . یک بیل ؛ که آن هم مال ارباب است و خودش مایهی ترس او است . چون ترس این را دارد که هر آن بیل را از او بگیرند و بگویند "برو توی خانهات بنشین !" شاید یک مرد رعیت ، در تمام عمرش یک بار هم چنین حرفی از زبان اربابش نشنود ، اما این ترس همیشه در زیر پوست او هست و مثل خونش یکبند در رگهایش میدود .
کلیدر ( محمود دولتآبادی )
درباره این سایت