گُل‌محمد دست برآورد و قربان را آرام بداشت و گفت :
- قلبم به من می‌گوید که تو را اهل صدق بدانم قربان . تو را مردی نمی‌بینم که شرفت را با شکم‌ات سودا کرده باشی . سیری و صبوری داری ، هرچند که نان به سیری نخورده باشی . همین است که قلبم به من می‌گوید تو را اهل صدق بدانم ، ها ؟
بلوچ گامی به پیش برداشت و گفت :
- هر آدمی چیزهایی را در این دنیا دوست دارد گُل‌محمدخان . من هم مثل هر آدم دیگری چیزهایی را دوست می‌دارم . در حقیقت اگر دوست نداشته باشم ، نمی‌توانم زندگی کنم . 
گُل‌محمد دست به دیوار گرفت و چنان‌که انگار سر سوی قربان پیش می‌برد ، به خویشاوندی پرسید :
- تو چه چیزهایی را دوست داری قربان ؟
بی‌وقفه ، بلوچ گفت :
- همّت ، گُل‌محمدخان . همّت ! چیزی که بسیارش هم برای مرد کم است .
سکوتی افتاد . گُل‌محمد سر و شانه واپس برد و نیمی از نشیمنگاه بر لبِ آخور تکیه داد و خاموش ماند . بلوچ سکوت را به‌هنگام شکاند و پی سخن گفت :
- تو من را به یادِ او می‌اندازی گُل‌محمد . به یادِ دوست‌محمدخان . من آوازه‌ی دوست‌محمد را عاشق بودم . او توانست دمار از روزگار انگلیسی‌ها دربیاورد . اگر مجالش داده بودند ، قسم خورده بود که سرتاسر مرز ایران را کَلّه‌ی انگلیسی بکارد ! پنهان و پوشیده از شما ندارم من . دیروقتی است که خواسته‌ام بطلبم من را همراه خود نگاه دارید . نانِ مرد به وجود من گواراتر است تا گوشت و پُلوی نامرد !
گُل‌محمد بی‌تأمل در طلب بلوچ پرسید :
- چرا جهن‌خان بلوچ تو را به یادِ دوست‌محمدخان بلوچ نمی‌اندازد ؟
قربان در جواب گُل‌محمد انگار ، گفت :
- آی . دوست‌محمدخان ، دوست‌محمد ! . نه ، نه سردار . هر ناکسی نمی‌تواند همتای دوست‌محمدخان قلمداد شود . دوست‌محمد اگر بود ، ماه‌درویش آدمی را از بام به زیر نمی‌انداخت . دوست‌محمد اگر بود دست ماه‌درویش آدمی را می‌گرفت و از خاک بلندش می‌کرد . دوست‌محمد گوشت را از گرده‌ی گاو می‌برید . دوست‌محمد بَرّه‌کُش [ضعیف‌کُش(؟)] نبود . نه سردار ، ظالم را من دوست نمی‌دارم ؛ اگرچه مرد را با قدرت و سرافراز می‌خواهم . نه ! جهن‌خان دیگر نه سرافراز است و نه قدرت‌مند . جهن سرشکسته است و نوکری قدرت را گردن گذاشته . بازوی زور ! بازوی زور شدن دلخواه من نیست سردار . نه ! دوست‌محمد و جهن هر دو بلوچ به‌حساب می‌آیند ، هر دو نامی هستند . دوست‌محمد نامی بود و جهن نامی هست . هر دو هیبت و شوکت دارند . دوست‌محمد هیبت و شوکت داشت و جهن هیبت و شوکت دارد . اما با هم یکی نیستند . جهن همانی نیست که دوست‌محمد بود . این دو مرد مثال روز و شب با همدیگر فرق دارند . نه . سردار ، جهن‌خانِ بلوچ من را به یاد دوست‌محمدخان نمی‌اندازد ! جهن وقتی هم که یاغیِ حکومت بود ، دست رحمت نبود ؛ بازوی ظلم بود . برای همین هم شاید حکومت توانست خیلی زود با او معامله کند . اما دوست‌محمد این نبود . دوست‌محمدخان خونش بهای نامش بود ، که پرداخت .
از عمق سینه ، آنگونه که زنگ صدایش دیگر شده بود ، گُل‌محمد پرسید :
- دوست‌محمد را به چه راهی کشتند ؟
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پر بغض ، بلوچ گفت :
- فریب ! . خواندنش برای تأمین و کشتنش ! در راه ، راهی که می‌آمد برای گرفتن تأمین ، او را کشتند . برای سرش جایزه معیّن کرده بودند . شب ، وقتی روی تخت قهوه‌خانه خوابیده بود ، ریسمان‌پیچش کردند ، سرش را بریدند و راهی کردند به پایتخت . از یک‌طرف به او قول تأمین داده بودند ، از یک‌طرف برای سرش خنجر صیقل داده بودند !
- حکومت ! 
- ها بله ، حکومت ! دوست‌محمدخان قسم خورده بود که تا زنده است یک انگلیسی را زنده نگذارد در خاک ایران . حکایت هرات و .
بی‌اختیار و به‌ناگاه ، چنان‌که گویی رشته‌ی پندار گُل‌محمد لحظه‌ای از هم گسیخته باشد ، پرسید :
- انگلیسی‌ها ؟!
- بله سردار ، انگلیسی‌ها !
- حالا کجایند انگلیسی‌ها ؟
- همه‌جا هستند . در همه‌جای این خاک هستند و بیشتر از همه‌جا ، در جنوب هستند .
- چه‌کار می‌کنند . آنجا ؟!
نیرومند و خشمخوار ، هم بدان‌مایه پربغض ، بلوچ گفت :
- نفت ، نفت ! آنجا نفت می‌خورند !
- مثل اینکه چیزهایی از آنها شنیده‌ام . گمانم . گمانم . ها . شنیده‌ام . که آنها ، انگلیسی‌ها می‌خواستند به دوست‌محمدخان تأمین بدهند ؟!
- نه خود انگلیسی‌ها ، حکومتی که زیر نگین داشتند .
گُل‌محمد تکیه از لب آخور واگرفت ، اخم پیشانی‌اش جمع شد و در مایه‌ای از کنجکاوی و بهت پرسید :
- تو . این چیزها را از کی . از کجا یاد گرفته‌ای قربان ؟!
بلوچ فشرده پاسخ داد :
- سینه به سینه سردار .
کلیدر ( محمود دولت‌آبادی )

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

تحصیل به زبان فارسی در خارج سونامی موزیک دانلود انواع بازی های کامپیوتری اخبار دنیای گیم و دیجیتال آيه هاي انتظار مجله ای برای شما علی ویسی تقصير پژوهي physics student