. این بود که دیگر دست کشیدیم از قبر کندن و شروع کردیم رویشان خاک ریختن . همه را ، همهی زندهها را از قلعهچمن کشیدیم بیرون و گفتیم خاک بیاورید ؛ خاک بیاورید . زنها میانِ بالِ پیراهنهایشان خاک میآوردند و مردها میان توبرههایشان ، و بچهها ، اگر مانده بودند ، با کلاههاشان . بعضی جنازهها هنوز انگشت شست پاشان از زیر خاک بیرون بود که ما از خستگی زیاد و از گرسنگی غش کردیم ، بیلها و توبرههایمان را انداختیم و کنار مُردهها به حال غش افتادیم . صبح که به حال آمدیم ، سه نفرمان مُرده بودند . لقمان یکیش بود . جای شکرش باقی بود که نعشکشی نداشتیم . چهبسا که اگر به خانههایمان میمُردیم ، کسی قُوّت نداشت که بیرونمان بکشاند و تا بیخ کتل بیاوردمان و لابد میگندیدیم . صبح ، همانجا خاک ریختیم رویشان و خدا خودش میداند چطور شد که بعضی از ماها ماندیم . نمیدانم ! شاید هنوز رزقمان به دنیا بود . خدا میداند .
- این جغد ، این جغد را میبینی گودرز ؟ این جغد از همان روزها در قلعهچمن ماندگار شد !
کلیدر ( محمود دولتآبادی )
درباره این سایت